حسنک (1)

افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی

شهر یا استان یا منطقه: فراهان

منبع یا راوی: هوشنگ فراهانی ولاشجردی

کتاب مرجع: از روی متن چاپ نشده «افسانه‌های فراهان»

صفحه: ۹۱ - ۹۵

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: حسنک

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

افسانه دیگری از سادگی و مهمان نوازی مردم روستایی است؛ اما حسنک، قهرمان این افسانه هنگامی که می‌فهمد کلاه سرش رفته است دست به کار می‌شود! و با زرنگی و هوشیاری، حق خود را می‌ستاند. متن اصلی این افسانه از روی دست نوشته افسانه‌های ولاشجردی (فراهانی) آورده می‌شود.

حسنک یه گوساله داشت یه مادر پیری هم داشت. به مادرش گفت: این گوساله را بکشیم به خرده هم جو داریم نان می‌کنیم بعد مردم را دعوت می‌کنیم. بالاخره این‌ها هم سر زمستان ما را دعوت می‌کنند از گرسنگی نجات پیدا می‌کنیم. گوساله را کشت و جو را نان کرد. مردم را دعوت کردند و خلاصه خوردند و رفتند. تمام شد. یک روز رفت و در مسجد ایستاد و دید هر کسی آمد نمازش را خواند و رفت و چیزی به حسن نگفت. حسن هم دست انداخت و یقه خودش را پاره کرد و آمد به خانه. ننه‌اش گفت: ننه چرا یقه‌ات پاره شد؟ گفت: مردم گرفتند هی این ور و آن ور کشیدند. اون گفت بیا بریم خانه ما اون گفت بیا بریم خانه ما یقه‌ام پاره شد. ننه‌هه گفت: خوب کاری کردی نرفتی. صبح شد و ماندند گرسنه. حسنک پوست این گوساله را ورداشت و افتاد توی راه. همین طور که می‌رفت دید یک پیرمرد داره اینجا گویاری (شخم زدن با گاو) می‌کنه، گفت: حسن این چی شیه؟ گفت ما یه پوست گوساله داریم نمی‌خری؟ پیرمرد گفت: پوست گوساله‌ات را مُو می‌خرم. خانه ما فلان جایه، پوست را ببر در خانه ما. حسن راه افتاد. میان راه به قالاغ جُره (جوجه کلاغ) گرفته بود. گذاشته بود زیر بغلش. رفت رفت و رسید به خانه این بابا. دید زن این پیرمرده یه تووه ترحلوایی پخت برد تو خانه بیخ. با خودش گفت: یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه هست. باز دید به مقدار دیگه تووه تر حلوا پخت و برد تو خانه بیخ. زن آمد و قرار کردند هفت من جو به حسن بده و پوست گوساله را برداره. حسن هفت من جو را کشید و یک مشت جو ولا کرد روی زمین نشست و بنا کرد به جمع کردن. زنه دید که اینطوره گفت: بابا این را ولش کن. بیا یک من دیگه ریزم تو ظرفت. حسن گفت: نه مو حلال خودم را حرام نمی‌کنم. حسن فهمیده بود که این زن یک نفر را توی خانه بیخ می‌خواهد ببره و نمی‌خواد کسی بفهمه. نگاه کرد دید زن یک فتیر خیلی چربی پخته خلاصه شروع کرد به جمع کردن جوهایی که به زمین ریخته بود. زن گفت: این‌ها را ول کن بیا دو من دیگر می‌ریزم تو ظرفت. سه من دیگه... حسن گفت: نه مو حلال خودم را حرام نمی‌کنم. یک وقت پیرمرد از صحرا رسید. گفت: زن این فتیرها مال کیه؟ زن از ترس گفت: مال حسنه. حسن هم سرید جلو این‌ها را جمع کرد و فتیرها را هم برداشت. این زن یکی از این فتیرها را برداشت و یواشی توی گل وه تنور قایم کرد. حسن گفت: خانه خراب این یکی مونده تو گلوه تنور. این یک را هم در کن. زن گفت: آخه این سوخته. مرد گفت خوب درکن بشش بدی. این زن زیر دندونی دو سه تا دیشون (دشنام) به حسن داد. بالاخره کار نداریم آفتو غروب کرد. حسن گفت می‌خوام بُرم. باباهه گفت: نه واستا صبح اونوقت برو، شو شد. حسن گفت: مو باید گُل پایین باخوابُم. چون شُو زیاد میرم مستراح باید پایین باخوابُم. حسن پایین خوابید. دست کرد به خرخره این قالاغ جُره، قارنه کرد و گفتند که حسن این چی میگه؟ حسن گفت: میگه خانه خواه. زن خانه خواه تووه ترحلوا درست کرد و برد خانه بیخه نیاورد ما بخوریم. مرد بلند شد چراغ را روشن کرد گفت زن، حسن میهمان مایه بلند شو توه تره حلوا را وردار بیار که حسن بخوره. زن بلند شد تووه ترحلوا آورد این‌ها خوردند و دوباره خوابیدند. حسن فتیرها را گذاشت زیر سرش و خوابید. یه وقت دید یه آدم سیاهه سبیل کلفتی یواش آمد و رفت تو خانه بیخه. دید زن هم یواشی بلند شد و رفت. سبیل کلفته به زن گفت: سیاه گیس مرده چیشی داری بیار باخوریم. زن گفت: به پدر این حسن لعنت! تووه تر حلوا پختم فتیر پختم پاکی را این حسن گرفت. سبیل کلفته گفت: حالا یه چی بیار باخوریم. زن رفت و روغنی گذاشت سر چراغ و رفت تخم مرغی بیاره. حسن آمد روغن داغ را برداشت آمد تو خانه بیخ. به سبیل کلفته گفت: دونتو واکن دونتو واكن. معطل نکن شوهرم الان بیدار میشه. این دونشو (دهانش) را واکرد حسن روغن داغ را ریخت توی خرخره این سبیل کلفته. این سوخت و دندوناش ریچ موند. رفت و سر جایش خوابید. زنه آمد و نگاه کرد و دید این یارو همین‌طور سیخ مونده. دست به این مرده زد دید گلید روی زمین. گفت: ای پدرم در آمد دیدی. زن آمد و گفت: حسن حسن حسن، حسن گفت: هوم چی شی می‌گوی نَمَلی باخوابیم. زن گفت: حسن دخیلت راس شو. حسن گفت: چیه چرا نملی باخوابم. گفت: راس شو. دستم به دامنت. یکی اینجا مرده. این را بردار ببر. حسن گفت: کی مرده؟ چی شی می‌گویی؟ اسمش چیه؟ کیه؟ زن گفت: صد تومن بشت می‌دم. حسنم گفت: برو بابا خدا پدرت را بیامرزه، به مرده می‌خوای تحویل مُو بدی پدرم را در می‌کنن. زن گفت: دو تا بار گندم هم میدم. حسن گفت: باشه بریم گندم‌ها را بار بگیریم. رفتند و گندمها را بار گرفتند. حسن گفت: یه عبا نمد می‌خواهم. یک عبا نمد به این داد. گفت: یه طناب هم می‌خوام. یه طناب هم به این داد و حسن مُرده این سبیل کلفته را گذاشت گُردۀ مال و حرکت کرد و آمد رسید به دشت حلت‌آباد. این را بسته بود گرده مال همینطور سیخ مونده بود. خودش رفت. تو جاه‌بونه گرفت خوابید. دشتونه (دشتبان) در آمد گفت: آی عمو خرت را از تو بوره در کن. دید جواب نمیده گفت: پدر سوخته خر تو درکن. رسید و چوقش را کشید و یکی زد به این مُردهه. مردهه از روی مال افتاد پایین. حسن از توی جاه‌بونه در آمد گفت: آی هوار بابامو کُشتی. آی بابامو کُشتی. دشتونی گفت: بابات خوب ننه‌ات خوب. حسن گفت: پدر تو در می‌کنم. الان میرم از دستت شکایت می‌کنم. خلاصه دشتون گفت: دو تا بار گندم بشت میدم، سه تا بار گندم پشت میدم. چهار تا بار گندم بشت میدم. گفت: خر هم می‌خوام جوال هم می‌خواهم. نفر هم می‌خواهم. اینا پنج بار گندم از این بابا گرفتند. پنج تا هم نفر. حسن آمد خانه‌شان به ننه‌اش گفت: من به سفیدی می‌کشم روی تو. به نفرهایی که با من آمده‌‌ان می‌گوم که ننه ما به چُس غریبان بنده. اگر بچُسید ننه من صبح میمیره پدرتان را در می‌کنم. این نقشه را هم کشید که خر و جوال‌ها و تاچه‌ها همه را صاحب بشه. این‌ها گرفتن خوابیدند خسته بودند خوابشان برد. آمد یک سفیدی کشید روی ننه‌اش بعد آمد به کمی ماست مالید به این کارگرها. یک وقت دیدند صدای گریه‌اش درآمد. میگه: ای ننه جون ای ننه جون به چس غریبان بند بودی، ای ننه جون. اون یکی بیدار شد گفت: پدر سوخته نگفتم. ننه حسنک مرده حتما تو چوسیدی. یکی دس کرد زیرش گفت: اصلاً مو چوریدم جام.او یکی گفت مو ریدُم. راس شدن پا را گذاشتند به فرار. حسن بلند شد. خر و تاچه و جوال‌ها همه را صاحب شد. دو من جو پخت و یه گوساله داد به مردم، در عوض صاحب پنج تا خر و پنج تا جوال و ده تا بار گندم شد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد